وصیت به پسرم

سلام عزیز دلم نمیدونم کی بزرگ میشی و وبلاگ منو میخونی ولی میخوام از تجاربم بهت بگم

وصیت به پسرم

سلام عزیز دلم نمیدونم کی بزرگ میشی و وبلاگ منو میخونی ولی میخوام از تجاربم بهت بگم

توی تیمارستان حالا با وضع من یک رمان قرض گرفتم از دوستم همش تو سر همدیگه زده بودن خانواده ها اصلا بیمفهوم

یه کجام گرفتم باز این یه خورده بهتر بود ولی اونم صفحه علمی کارایی که کردها میکنند نداشت

دیدی همه خالی از محتوا شدن نوشته ها

خوب علمی یه صفحه بنویس یه صفحه دینی یه صفحه کاری یه صفحه درباره علم سواد خانمها یه صفحه راجع به علم سواد آقایون یه صفحه کار آقایون و خانمها بقیشم متل خودت

بعد من کتاب داشتم خدا کو؟با آیه جوابتو میداد عکسم زده بود یا یه کتاب بچه های کوچه ما سر این آنقدر من گریه کردم بدبختی‌های مردم می‌گفت

می‌گفت یه دختر با مادر بزرگش زندگی می‌کنه آنقدر ندارن آبنبات هی در میارن هی دهن این میزان هی دهن اون آب نمی‌خورم وقتی آب نبات میخوردم تا مرا آب نبات یه خورده حداقل بمون دختر ۹سالش بوده پسر کد خدا که از سربازی برگشته بود میاد میگیرتش دختر شب عروسی خون ریزی می‌کنه سوار وانت پدر پسر میکنند تا ببرنش در مانگاه نرسیده دختره میمیره

آنقدر گریه کردم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد