تو زندان توی سلول انفرادی بودم تخت بود آدم نبود یکدفعه دیدم یه افسرده رو آوردن کنارم گذاشتن منم شروع کردم باهاش حرف زدن مفاتیح جنان پاره یه جا افتاده بود نشستم خواندن دیدم زنرو سریع بردن.یه سفره افتاده بود یه گوشه برداشتم غذا خوردم گفتم یه کتاب بدید بخونم گفتند کتاب چی کار میخوای یه کتاب دو برگه ای شعر سهراب سپهری رو به من دادن که عکسش فقط یه سر بود بدون بدنش من بازم خواندم خندیدم گفت چرا میخندی گفتم همینجوری
از خنده کردن بدبختا متنفرن بچه ها تا میتونید بخندید
میگن طرف هیچی نداری ولی باز میخنده متنفرن از خنده
آنقدر میخندم تا ک.....پاره بشه خخخخخخخخخ
تیمارستان هم که بردن روزی سه تا ریسپریدون ۴با قرص قلب۴/۵تا دیگه من حتی نمیتونستم آب دهنمو نگه دارم
آخ آخ مخصوصا گفتم بیایید برنامه نویسی طراحی بتون یاد بدم
بهم گفت چی شد اولا میخندید خدا لعنتشون کنه