وصیت به پسرم

سلام عزیز دلم نمیدونم کی بزرگ میشی و وبلاگ منو میخونی ولی میخوام از تجاربم بهت بگم

وصیت به پسرم

سلام عزیز دلم نمیدونم کی بزرگ میشی و وبلاگ منو میخونی ولی میخوام از تجاربم بهت بگم

داییم که تفگ داشت زمان جنگ رفت تا از ناموس دفاع کنه

کمرش ترکش خورد و نتونستن بیارن بیرون

گذشت یدعه گفت آخ کمرم

سرطان گرفت

حالا رفته دکتر چون پول نداشت خرج درمانش کنه گفتن باید ثابت کنی از ترکشه تا بنیاد شهید قبولت کنه


خوب شد بی بیم اون موقع مرده بود و الا یه داغ دیگه میدید 

جمهوری اسلامی یکیدیگشو ازش میگرفت

حتی جانباز قبولش نکرده بودند 

و اون جانباز نمی‌شناختن بمیرم برات دایی چرا دردلتو به ما نمیگفتی چرا نمیگفتی کمرم داره درد می‌کنه

سرطان شد آخرشم سرطان خون و شهید شد


خدایا کی تموم میشه

ما اصلا این زندگی رو نخواستیم

از این قبر به اون قبر از این شهید به اون شهید 

هر وقت می‌رفتیم قم مستقیم می‌رفتیم سر خاک داییها خاله ها

مامانم اول گریه میکرد می‌گفت سلام برادر 

بعدش شروع میکرد به قرآن خواندن ما بچه بودیم می‌دویدیم دنبال هم بازی میکردیم تو قبرستون

انگار

انگار این داییها و خاله هامم از ما استقبال میکردند و شادی رو مهمون قلبمون میکردن

رو قبرا آب میریختیم مامانم می‌گفت پنجره بکشید بزارید اونام آسمون نگاه کنند 

فاتحه و رو سر قبر داییهام و خاله هام یاد گرفتیم

مامانم بعضی وقتا شکلات می‌خرید می‌گفت هم خودتون بخورید هم بدید به مردم خیرات

هنوزم بقیع اینجوریه پر از آدمه که خوراکی تعارف میکنند هرکی به اندازش


من به داییم گفتم دایی غصه نخور کنارت مرده دفن کردن عزیز دلم همه هستند 


دایی چرا همه چیو از ما قایم میکردی دایی ما فدات میشدیم

گفت گفت زن می‌خوام بی بیم گفت کوچیکه

داییببییی

دیگه بعد از اون هیچی به ما نمیگفت پاشم یه بار مجروح شده بود 

رفتن خوبا رفتن

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد