دایی عامرم آنقدر تو زندانهای شاه شکنجه شده بود تمام پوست پاشو کنده بودن.دایی به منم یه قرصی دادن از شدت سوزش پام از خواب بیدار میشدم فقط فوت میکردم
خستم
خسته
که چی مثلا که بگی من حکومت بیا این عن مال تو مگه ما بخاطره حکومت حرف زدیم گفتیم اسلام
چرا هرجا گفتیم اسلام تو دهنی خوردیم
همه بهمون فش دادن
مگه بغییر از خوبی از اسلام مقلدین اسلام چیزی دیده بودید
میرفت فکر کنم کارگری در کنار حوزش و نماز جماعتش یه فلوکس واگن خریده بود با همون رفتن